از فرودگاه تا مرز؛ 48 ساعت!
از فرودگاه تا مرز؛ 48 ساعت!
خبر دادند پنج روز دیگر حرکت است و من باید بلیط تهیه میکردم تا به تهران برسم. آن هم در این شلوغ بازار پروازها که در حالت عادی هم حداقل یکی دو هفته زودتر باید بلیط سفرت را بخری. به هیچکس نگفتم قرار است بروم. بلیط نداشتم و ممکن بود نتوانم بروم. سفر اربعین همیشه برایم طوری رقم خورده که تا آخرین لحظه با اطمینان نمیتوانستم بگویم میروم. یک روز قبل از سفر رفتم فرودگاه با خودم خیال میکردم مثل همیشه بلیط لحظه آخر هست و بالاخره خودم را با یک پرواز به تهران میرسانم.
دوشنبه 30 مرداد 1402 - فرودگاه کرمان
با انبوهی از جمعیت در لیست برای بلیط لحظه آخر مواجه شدم، به آقای مسئول گفتم من باید امروز حتما تهران باشم گفت اصلا راه ندارد. همه پروازها لحظه آخرشان هم لیست داشت. یعنی اگر اسمت در لیست بود میتوانستی بلیط لحظه آخر بگیری و یا معرفی نامه از یک سازمان دولتی و غیره. ماجرایی عجیب و دردناک! به ذهنم رسید خب من هم شاید بتوانم از یک جایی اسمم را در این لیست قرار دهم اما به خودم نهیب زدم میخواهی بروی سفر معنوی آن هم با رانت! رانت یا نمیدانم هر چیزی میشود اسمش را گذاشت دلم راضی نشد.
بلیط قطار هم که نبود اتوبوس هم ... اما به خودم گفتم باز هم چک میکنم شاید خدا خواست و معجزه شد. نگران بودم. دلم شور میزد اگر به تهران نرسم چه می شود؟ یاحسین!
روی صندلی سرد و فلزی فرودگاه نشستم و لیست قطارها را چک کردم در ناباوری تمام یکی از قطارها دو صندلی خالی داشت. سریع و بدون معطلی بلیط را خریدم. باورم نمیشد تا لحظه حرکت دو ساعت وقت بود. تصمیم گرفتم در فرودگاه بمانم و ناهارو نماز فرودگاه باشم و بعد بروم سمت راه آهن. در این مدت که فرودگاه بودم چندین بار بلیط قطار را چک کردم. باورم نمیشد.
اذان ظهر که تمام شد در کافه فرودگاه ناهار خوردم و اسنپ گرفتم برای راه آهن، حالا دغدغه دیگری هم داشتم کوپه عمومی بود و ممکن بود همه مسافرانش آقا باشند.
راه آهن شهید سلیمانی
سوار قطار شدم سالن 10 کوپه 4، هنوز هم کوپه ایها نیامده بودند وسایلم را دم در گذاشتم که اگر مرد بودند با رئیس قطار صحبت کنم کوپهام را عوض کند. همه آمدند اما انگار مقدر بود من منتظر باشم. خسته شدم نشستم روی صندلی در کوپه را هم بستم. یکدفعه خانمی با عینک آفتابی و لبخند به لب وارد شد سلام کردم و پشت سرش هم چهار نفر دیگر همه کوله به دست، زائر اربعین بودند از این بهتر نمیشد. تمام طول مسیر از تجربه هایمان گفتیم. خانم عینکی معلم بود. انگار راه بلد و رهبر گروه هم همان بود. چندباری زیارت اربعین رفته بود و بقیه اولین بارشان بود. دوتایشان هم هنوز پاسپورت به دستشان نرسیده بود اما راه افتاده بودند.
تمام طول مسیر مسئول آن کاروان پنج نفره از تجربیاتش میگفت از اینکه ممکن است گم شوید از اینکه سفر سختی است. شلوغ است. هوا گرم است. از اینکه روز اربعین نمیشود رفت حرم اباعبدالله. از اینکه شاید موقع برگشت اینجور خوشحال نباشیم و بگو و بخند نباشد و حتی از هم دلخور باشیم. میگفت همه اینها طبیعی است.
سفر اربعین اشتراک بزرگ ما بود. حرف زیاد داشتیم و این باعث دوستیمان شد. شب میخاستم بروم رستوران قطار که شام بخرم هم کوپه ایها اجازه ندادند و شام مهمان آنها بودم بعد از شام چای مهمانشان کردم و صبح موقع خداحافظی یکیشان پرسید راستی اسمت را نگفتی! راست میگفت آنقدر حرف مشترک داشتیم که یادمان رفت اسم و رسممان را بگوییم.
سه شنبه 31 مرداد 1402 تهران
همراهان یکی یکی میرسند بعضیها را قبلا دیدهام و برخی اولین دیدار است. اولین دیدارها همیشه مهم و خاطره سازند. کاروان اربعین ما از ملیتهای مختلف است. دوستان لبنانی هم میرسند یکنفر که عربی بلد است میرود و شروع میکند به صحبت کردن من هم میروم و خوشامد میگوییم و مینشیم پای حرفهایشان. اسمش زهراست. دانشجوی یکی از دانشگاههای تهران است. دوست لبنانی دیگرمان اسمش بتول است میگویم عربها اسم بتول را خیلی دوست دارند. تایید میکند، میخندد و میگوید آره ولی انگار اینجا(ایران) یک اسم قدیمی است. میگویم ولی خیلی قشنگ است..
یکی از همسفران دیگر هم میآید با چادر عربی اصیل و به معرفی که میرسد میگوید ملیتم را حدس بزنید. میگویم عراقی هستی. با تعجب میپرسد از کجا فهمیدی میگویم از چادر و شالی که پوشیدهای و چشم و ابروها... از کردهای عراق است که مهاجرت کرده و ایران زندگی میکنند.
بحثمان میرسد به تفاوت لهجهها لهجه لبنانی و عراقی و عربی فصیح. چند نفر دیگر از همسفرهایمان عربی بلدند یکیشان هر دو لهجه عراقی و لبنانی را مسلط است. من اما فقط لهجه لبنانی را کامل میفهمم و حرف زدن بلد نیستم. وقتی میبنند حرفهایشان را میفهمم فکر می کنند من هم میتوانم عربی حرف بزنم. آنها لبنانی حرف میزنند من جوابشان را فارسی میدهم خیلی هم قشنگ است.
تهران- مهران
خیلی وقت است سوار اتوبوس نشدهام و شب قبل هم که در قطار بودهام، خیلی خستهام. شاید در 24 ساغت گذشته فقط یکی دو ساعت خوابیدهام راننده ترک زبان است و همهاش مداحی و نوحه ترکی گوش میکند. من که معنیشان را نمیفهمم و هیچ علاقهای به شنیدنشان ندارم.
که اولین سال پیاده روی اربعین را تجربه کردم هم از مداحیهای عربی خوشم نمیآمد اما الان دوستشان دارم شاید یک روزی هم برسد که از مداحیهای ترکی هم خوشم بیاید.
بعد از نماز و شام فیلم سینمایی غریب در اتوبوس پخش شد اما من خستهتر از آن بودم که فیلم ببینم. خوابم برد اما با هر صدای شلیک و تیراندازی فیلم بیدار میشدم. بعد از فیلم باز خوابم برد اما این بار راننده عوض شد آن قدر تند و بیپروا رانندگی میکرد که دسته صندلی فرو رفت به پهلویم و بیدار شدم. رانندگی با سرعت در جادهای که پیچ زیاد دارد تهوعآور است. طبیعی بود حالم خوب نباشد. تا مرز بیدار بودم. وقت نماز صبح تقریبا نزدیک مرز بودیم و نمازمان امکان داشت قضا شود. با بطری آب وضو گرفتیم. جانماز من پهن شد روی زمین و یکی دو جانماز دیگر و همه با همین امکانات کم روی زمین نماز خواندند.
راوی: حکیمه زعیم باشی