آیسکافی و نگاه به گنبد
آیسکافی و نگاه به گنبد
یکشنبه ۵ شهریور ۱۴۰۲
بعد از نماز صبح از هتل حرکت کردیم به سمت کربلا، بهشت خدا روی زمین.
به کربلا که رسیدم بخاطر حضور در سالن همایشهای حرم فقط توانستم یک سلام کوتاه بدهم به هر دو امام.
وارد سالن همایش شدیم. بوی عطر و عود میآمد و روی صندلیها چفیههای فلسطینی چیده شده بود. از کشورهای مختلف و ملیتهای مختلف آمده بودند. رنگ پوست و ظاهر متفاوت آدمها قشنگی این رویداد را دو چندان کرده بود. چند نفر سخنرانی کردند. بیرون در لابی سالن همایش هم خبرنگارها ایستاده بودند و از شخصیتها مصاحبه میگرفتند. پنجرهی مشرف به حرم حضرت سیدالشهدا را که دیدم و مبل خالی کنارش، رفتم و نشستم آنجا چند دقیقهای فقط نگاه کردم. به این فکر میکردم اولین سفر اربعینم با آن همه سختی، به اینجا ختم شد. به اینکه روزی بتوانم از این پنجره و از بالا به زوار نگاه کنم.
در همان سالن لابی دختر فلسطینیای را دیدم و اولین برخورد سبب دوستیمان شد. با همسرش آمده بود. همیشه اولین برخوردها مهم است. آخر سر هم عکس یادگاری گرفت و قرار شد برایم بفرستد.
بعد از مراسم باید زود برمیگشتیم. فقط نماز خواندیم و برگشتیم و زیارت هم نرفتیم.
فکر میکردم دوست فلسطینیام هم مثل خیلی از کسانی که در این جور مراسمات با هم دوست شدهایم فراموشم کند اما شب که شد در صفحه مجازیام دنبالم کرد و عکسمان را فرستاد.
از آن روز هر جا که در عراق رفته عکس و فیلمش را برایم فرستاده است.
دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
در نجف کارهای عقبماندهام را انجام دادم. صبح تا شب از اتاقم در هتل خارج نشدم.
سه شنبه ۷ شهریور ۱۴۰۲
باز هم باید از هتلی که بودیم میرفتیم هتلی که بار اول رفته بودیم. خانه به دوشی خوبیاش این بود که تنوع میشد برای روزهایی که به خاطر کار مجبور بودیم صرفا در هتل بمانیم.
عصر افتتاحیه موکب نداء الاقصی بود و ما از ساعت ۱۶ راه افتادیم. اول اینکه چون راننده مسیر را بلد نبود. نزدیک یک ساعت در نجف دور خودمان میچرخیدیم بعد هم که وارد مسیر شدیم ترافیک آنقدر زیاد بود که حدود ۴ ساعت در راه بودیم تا عمود ۸۳۳ .
راننده خیلی مهربان و صبور بود. در این ترافیک سنگین نه خسته شد نه غر زد. بعضی موکبها پذیراییشان را توی جاده پخش میکردند و برای ماشینها میآوردند. غذای پربرکت و تبرک موکب و نذریهای رنگارنگ مردمی.
پلو با ادویه مخصوص عراقی غذایی بود که به ما رسید نصفش را دوستم خورد نصف دیگرش را من. چون قاشق نداشتم مجبور بودم با دست بخورم اولش مقاومت کردم که شاید قاشق پیدا شود بعد دلم را به دریا زدم و با دست غذا خوردم آن هم برای اولین بار، خیلی تجربه خوبی بود. در مسیر مشایه تجربههای اولیه اینچنینی زیاد داشتهام. این هم تجربه شیرین و قشنگی بود.
یکی از ماشینهای کناری هم دست راننده و دست من را که کنارشان بودیم پر از آلو کرد.
سخاوت این مردم بینظیر است. فکر نمیکردم حتی برای سوارهها و کسانی که پیاده روی نمیکنند هم تدارک دیده باشند و حواسشان باشد.
همه اینها مسیر ۴ ساعته را برایمان جذاب کرد و اصلا خسته کننده نبود.
به موکب که رسیدیم فکر میکردیم برنامه افتتاحیه تمام شده اما هنوز شروع نشده بود در بدو ورودم یکی از خادمان فلسطینی موکب چفیهاش را از گردنش در آورد و بمن داد. از چفیههیی که مخصوص موکب بودند و لوگوی موکب را داشتند نبود. چفیهای اصیل که بوی عطر مشهد را میداد. شنیدهام عرب زبانها عطر مشهدی را دوست دارند. تشکر کردم. خیلی خوشحال شدم. سه خانم افغانستانی که یکیشان مادر شهید مدافع حرم بود گفتند از ما عکس میگیری؟ گوشیشان را گرفتم و عکس انداختم. یک سلفی هم با مادر شهید گرفتم. مراسم شروع شد و بعد مراسم دوست فلسطینیام را دیدم. برایش دست تکان دادم و صدایش زدم من را که دید آمد و بغلم کرد انگار سالهاست من را میشناسد.
چهارشنبه ۸شهریور ۱۴۰۲
صبح که بیدار شدم دوست فلسطینیام لوکیشن هتلاش را فرستاده بود انگار به هتل ما آمده بودند. من اما نتوانستم ببینمش هم او با همسفرانشان برنامههای خودشان را داشتند هم ما قرار بود دو نفر از زائران کلمبیایی را ببینیم یکیشان که اسمش علی بود فارسی خوب صحبت میکرد سوالاتمان را که از دوستش میگل میپرسید واژهای بکار میبرد که من اولش فکر کردم میگوید ایمانو بعد از او پرسیدم این که همهاش موقع خطاب به میگل میگفتی ینی چی ؟ گفت اِرمانو یعنی برادر.
پنجشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۲
باز هم تمام روز در هتل بودم که گزارشات و کارهایم را تکمیل کنم دلم میخاست کربلا باشم و یا حتی حرم حضرت امیرالمومنین امام علی علیه السلام اما انگار قرار نبود برویم. زیارت ضریح که برای خانمها محدود شده بود و ما هم کار داشتیم. در نجف باشی و نتوانی بروی زیارت خیلی حس بدی دارد. دلم گرفته بود تمام طول روز روضه حضرت رقیه را گوش کرده بودم. شب جمعه همه کربلا بودند و من باز هم از این فاصله اندک باید حسرت و تمنای زیارت داشته باشم.
تمام گزارشات و کارهای عقبمانده را انجام داده بودم.میخاستم بخوابم که گفتند برایتان جایزه آوردیم در اتاق را باز کردم برایم آیس کافی آورده بودند. آیس کافی را گرفتم اما دیگر طاقت نیاوردم گفتم جایزه برای من فقط حرم است. خیلی تحمل کردم بعد از این حرف اشک نریزم پشت در اتاق قایم شدم و دیگر چیزی نگفتم. متوجه شدند خیلی ناراحتم گفتند زیارت که نمیشود رفت اما اگر شما میخواهید همین الان آماده شوید برویم. به سختی توانستم حرف بزنم. گفتم نه ممنون امروز همهی تیم خسته هستند. ان شاالله فردا.
جمعه ۱۰ شهریور ۱۴۰۲
صبح کارها و گزارشاتم را نوشتم و شب زنگ زدند گفتند داریم میریم استودیو حرم شمام بیایید. رفتم لابی هتل گفتند حرم که میدونید زیارت نمیشه رفت. بعدم شمام بخواهید برید اجازه نمیدیدم تو اون جمعیت برید و شلوغه و ... . سکوت کردم. هر جا برویم بهتر از هیچی است. حتی شارع الرسول هم برای من جایی نزدیک به حرم و خوب بود.
رفتیم بیرون هتل منتظر بودیم تاکسی بگیریم که یک لندکروز سفید ایستاد. یکی از ما سر شوخی گفت. فکر کنم وایساده ما رو ببره و دیگری چیز دیگری گفت. من هم فاصله گرفتم و رفتم پشت لندکروز وایسادم یعنی همهمان رفتیم و منتظر تاکسی. پسر هفده هجده سالهای از لندکروز پیاده شد و آمد سمت ما گفت کجا میرید بیایید بریم. پدرش راننده بود و خودش و برادر کوچکترش هم بودند. برادر کوچکش اسمش صالح بود سوار که شدیم داشت شکلاتی را با جلد گاز میگرفت. هر چه گفتم بشین کنار من ننشست.بقیه هم گفتند قبول نکرد. پشت به رانند روبروی ما نشسته بود. شکلات خیسش را داد به منگفت برایم بازش کن. با جلد شکلات را در دهانش له کرده بود. شاید اگر در جایی دیگر بچهای شکلات خیس دهانیاش را میداد و میگفت باز کن میگفتم بگو مامانت واست باز کنه. شکلات را برایش باز کردم. بعد هم برایم دستمال آورد دستم را تمیز کردم.
راننده لندکروز میگفت جا برای خواب و استراحت و غذا در نجف دارید؟ گفتیم بله ممنون. گفت کربلا هم اگر جا ندارید من خانه دارم. تشکر کردیم.
در ترافیک سنگین که تاکسی هم در آن ساعت سمت حرم نمیرفت ما را تا نزدیکترین محل به حرم رساند.
با کریم علی مسلمانی از آمریکا که کاروان آورده بود مصاحبه داشتیم. همکاران رفتند ایشان را از هتلش بیاورند ما هم رفتیم استودیو تا ایشان برسد.
دیدن حرم حضرت امیر علیهالسلام از این زاویه برایم خیلی جذاب بود. انگار امسال قسمتم این است از جایی بالاتر از زمین زیارت کنم. کربلا از پنجره سالن همایش حرم و اینجا از استودیو. تصویر نابی بود شاید اگر دلتنگ نبودم کلی عکس و فیلم میگرفتم اما آن لحظات فقط دلم میخاست ببینم و حرف بزنم با حضرت پدر. یک گوشه پیدا کردم برای کسی جلب توجه نکند و فقط حرف زدم و گریه کردم. با خودم گفتم این فرصت شاید دیگر هیچوقت برایت پیش نیاید. گفتم حواست باشد گنبد نگاه را ... گنبد نگاهم چه کسی باشد؟ اولین کسانی که به ذهنم رسیدند پدر و مادرم بود. گنبد را که میبینی به همه فکر کن به همه آنهایی که التماس دعا گفتند و حتی نگفتند.
بعد هم امین الله خواندم به نیابت از همه. این گنبدنگاه شاید دیگر هیچوقت با این کیفیت تکرار نشود. شاید هم بشود. اما خوشحالم که لحظهای از آن ساعت را از دست ندادم.
راوی: حکیمه زعیم باشی
قسمت اول: از فرودگاه تا مرز؛ 48 ساعت!
قسمت دوم: مرز تشنگی
قسمت سوم: صبر کن، بخاطر حسین علیه السلام
قسمت پنجم: از مقتل حسین علیه السلام تا مقتل حاج قاسم